21 آمد شبی، یلدای عشق

21 آمد شبی، یلدای عشق

***

*دوره آخر زمان

*نزدیک شد

*قلب هاتان

*عاقبت تحریک شد

*بخت هاتان

*رو سفید و نیک شد

حرف ها تان,

*بوسه و تبریک شد

*ترس ها و رنج ها

*تعطیل شد

*عشق و آگاهی به دل

*زنبیل شد

*جمله سر انبیا

أویل شد

*روشنا آمد

*زمین تحویل شد

*ما عدم بودیم ,

*بی وصف و رقم

*بی رقم بودیم ,

*بی افزون  و کم

*چون نبودیم خسته

*در عالم وجود

*زین نبودن

*کیف و حالی بود و سود

*آدمی "لا "بود و

*الا یی نبود

*در عدم, "لا" بودو

*بودایی نبود

*وان عدم از حال خود

*آگاه بود

*خود, کتاب و خود, کلام و

*خود, سرود

*آگهی, بی جسم و جان و

*بی نمود

*بود شیدا ,

*در نیستان وجود

*عشق گشت و

*حال او آمد به جود

*بی صفت ,خود

*در عدم , هستی نمود

*هستی ما , خود

*عدم باشد نگار

*این صفتها را همه

*وضعی شمار

*آن عدم دارد

*سماوات بلند

*جمله اوزان اش همه

*عطر و گلند

*بی صفت شو

*تا ببینی کیستی

*آگه از خود گشته,

*بینی نیستی

*بی صفت ,کی

*وزن و احوالی تو را ست

*هم زمین و هم زمان,

*آنجا رهاست

*بی صفت,

*آگه ز ملک لا یموت

*لم " یلد یو لد" ,

*تو بینی در سکوت

*آن سکوت ات هست

*آگاهی و نور

*روشنا آید تو را ,

*تاریک و دور

*روشنا گویم

*من اکنون نا زنین

*هست پایان زمین

اندر کمین*

*هان: که پایان زمین

*آگاهی است

*لا مکانی,

*جلوه یکتایی است

*آدمی کو

*رانده شد روز ازل

*راندن اش ,

*تغییر حال است و غزل

*در سرشت آدمی,

*بودش بهشت

*چون که پنهان گشت,

*او شد بد کنشت

*دست شیطان

*عقل نزدیک بین ماست

*آنچه هست و نیست

*اندر پیش ماست

*بار و سنگینی تن ,

*زین ریشه هاست

*جهل و گمراهی, همه

*زین بیشه هاست

*آدمی زندان

*این اندیشه هاست

*هان: که غول آدمی

*در شیشه هاست

*شیشه را آخر ,

*شکاند رمز عشق

*دوره آخر زمان

*عشق است, عشق

*جملگی ای

*رهبران شاخ و دم

*دست شویید ز آتش و

*بمب و اتم

*ای نظامی ها و

*سربازان قهر

*بس کنید یاری به

*زر جویان دهر

*ای "گلوبالیست" های

*پول و زور

*آن "گلوبالیزم" تان

*باشد به گور

*کان "گلوبالیزم" حق

*عشق است و بس

*وین "پلورالیزم" تان

*کین است و بأس

*جمله تسبیحات خود را

*بشکنید

*جمله تسلیحات خود را

*بفکنید

*بس کنید

*این جنگ بی ناموس را

*بس کنید

*این جهل خانمان سوز را

*گر نیارید روشنا را

*چشم و گوش

*می کند با نفخه ای

*جانتان خموش

*بیست و یک آمد

*شبی, یلدای عشق

*با دوازده  ماه و سال ,

*شیدای عشق

*آری: پایان زمین

*امروز بود

*آن زمینی که

*گنه افروز بود

*آن زمینی که

*اسیر عقل و دین

*خالی از این

*وحی عشق آموز بود

*وحی عشق آموز

*آرم نازنین

*عشق دنیا سوز دارم

*مه جبین

*روشنا ,عیسی و احمد,

*پیش و پس

*نفخه ای جانسوز

*دارم در کمین

*بعد از این سال

"دوازده, دوهزار"

*روشنا آرد تو را ,

*عشق و قرار

*آن دوازده روشنای

*اولین

*سیزده یار اند

*با سلطان دین

*کم کنید هرساله ,

*پنجاه ودو هفت

*سیصد و سیزده

*سلیمان است و تخت

*هفت ها را

*روز تعطیلی شمار

*چون, سبا بنشسته

*در بستر ,کنار

*هر سلیمان هد هد اش

*حاضر تر است

*مالک تخت سبا و

*بستر است

*ای امامان زاده های,

*جهل و کین

*بس کنید زهد و ریا

*اندر زمین

*ای کلیسا

* راهبان عقل و دین

*بس کنید ماهی فروشی

*بیش از این

*عشق کارید

*بس کنید کین پروری

*عشق آرید

*بس کنید دین سروری

***

*ناصر طاهری بشرویه...روشنا

*پیامبر عشق و آگاهی

21/12/2012*

1/10/91*

http://s3.picofile.com/file/7592854187/noooor4801233.jpg

http://s2.picofile.com/file/7592854622/moon_goddess.jpg

http://s4.picofile.com/file/7759695050/11ominpresident.jpg

http://s3.picofile.com/file/8102118984/313_102.jpg

http://s5.picofile.com/file/8104704484/yalda.jpg

 


مالک یوم الدین خودت هستی 13-01

( ملکوت)

ناصر طاهری بشرویه ... روشنا-13-01 

بنام جانان  که  موسی را لوح ، عیسی را کلمه  و محمد را قلم  شد. موسی  لوح  را دید ، تورات آ ورد.  عیسی  کلمه  را دید ، انجیل  آورد .  محمد    قلم  را  دید، قرآ ن آورد. هر سه آگاهی محض  شدند وحقیقت را مکتوب کردند. قلب آ نها آنچه را دید تکذیب نکرد.آنها به وادی ایمن وارد شده بودند و رصد می شدند، تا مبادا از آن خارج شوند که رضا مندی، حق است.

به قلمها بگویید بنویسند.به چشمها و گوشها بگویید ببینند وبشنوند.  به قلبها بگویید قوسین بگشایند . نفخه ای (د می) در راه است.نزدیک و نزدیکتر می شود. به سدره المنتهای ناسوت وجودت که برسد، این بار لحظه ای می ایستد (در همین ایستادن, عقل جبروتی ودیگر ملائک از توان می افتند) ودر حالی که شیاطین انس و جن رانده شده اند   فرود می آید،  قلبت  قو سین  می گشاید، دیدار او را شهادت می دهد و در همان دم همه جوارح ات او را می بینند. خروج از ملک به ملکوت را به عین الیقین می بینی. آ رام و با قلبی ساکن (مطمئنه)  و فارغ از جبروت عقلت (جبرئیل باز مانده است ، سر پنهان شهود برای تو همین فارغ شدگی از جبرئیل است)  در جنت الماوی به اسم" هو" ، صفت  "آ گاهی"  ،  فعلیت محض  "عشق " ،  کلام  " بسم الله الرحمن الرحیم"  و ندای  "اقراء بسم ربک الذی خلق"  متعین میشوی(نبوت). صورت باطنی ایمان بر تو ظاهر می شود  و شهادت می دهی(دیداری قلبی). این صورت و معشوق نورانی به صفت آگاهی وایمان قلبی، همه جا و همه دم با تو همراه می شود.این همان کتاب محفوظ ومکنون است که جامع است ، قدیم و ام الکتاب است .هر دم  بین تو و قلبت حادث  می شود ،  تحویل تو می گردد. قلب مطمئنه  آ نچه را می بیند  تکذیب نمی کند.

تعجب نکن  .  تمام دریافتهای پنج حس بیرونی  را نیز  بشدت وضعف وبه کیفیت های مختلف در قلب و ضربان قلب  مشاهده کرده ای. این نوع دیدار را یکبار دیگر نیز تجریه کرده ای .آن لحظه که لطیفی بنام عشق را تجربه می نمودی. عشق همان لطیف آگاهی است  که قبلا ، نفس نا آگاه  تو ( که در بند وگرفتار عادات ذهنی بود ) آنرا دیده است. در دم ، از فاعلیت نفس اماره وعادات ذهنی نا آگاهانه ( که همان فعالیت نرونهای آ ینه ای مغز است  و همان شیاطین جنی و  بی صورت است  که همنشین ما انسانها شده اند ) و نیز ازهمراهی شیا طین انسی،  تکویناً  تبری  می جویی  و تسلیم  نفس مطمئنه  می شوی ، اینست آگاهی محض وتکوینی  و وحیانی که وحی از امور خدا وتکوینی"کن فیکون" است ، اینست مسلمانی که همه ادیان، اسلام است(این تسلیم نیز تکوینی است .که زمین وآسمان نیز تسلیم هستند در صراط مستقیم   ، صراطی که بر آن نعمت  جاری است) و این است تسبیح زمین و آ سمان.

برای اولین  بار آرام و مطمئن خود را متعیین به صفتی (صفت آگاهی) غیر فانی و باقی می بینی .اشک آگاهی از چشمانت جاری می شود.ملکوت عشق را می بینی.این همه دیدن ،  قلبی ،ایمانی، یقینی ، نورانیست (آگاهی محض است و وحیانی است) عقلی ، نظر ی، ذهنی ، الهامی ، شعری و فانی نیست ( آ نچنان نیست که عقل لحظه ای تایید ولحظه ای تکذ یب کند) حالا دیگر فعلیت تو عشق ورزی آگاهانه است .عقل قدسی شده تو انتخاب احسن دیگری ندارد و راضی و مطمئن  است.عالم وآدم را مشغول عشق ورزی می بینی .این لطیفه را فقط عقل قدسی شده تو (روح القدس - جبرئیل امین)  بر جوارح و ادراکاتت با خوشنودی و رضایتمندی  وارد می کند و این همه تو هستی.

برای اولین بار به عین الیقین ا ز حال خودت  آ گاه هستی و بر حالات بعدی خود ت  انتظار وشهودی آگاهانه داری.  در حالی که گلی هستی در بوستان آ فرینش ، خود ر ا عطر لطیف وجانانه ای می بینی که از مکان وزمان ودنیای محدود و حدید گل مُلکی ، به لا مکان ولا زمان و دین  و حقیقت ملکو تی ، رایحه تکوین  می یابی (مالک یوم الدین  را شهادت می دهی)  که این همه خودت هستی. شرحه صدر بر قلب تو تکوین شده است. انبساط  قلبی پیدا کرده ای ، خود را سبک بال و لطیف می یابی . اکنون همه ادراکات و قوای تو ، همان ملائک وجودت ،  جنود آگاهی و نورهستند. که در خدمت جبرئیل عقلت می باشند  واین همه قوای قدسی در هیبت روح القدسی شدید القوا ، می آ موزند تو را آ نچه نمی دانی. آموختنی از سر حضور و شهود به مدد شدید القوا ( نفس مطمئنه) که خودت هستی ،این است آن فراوانی و کوثری که به توعطا شده است ، اینست چراغ علاءالدین وغول مطیع تو،که ا ین هردو خودت هستی ،اینست قالیچه حضرت سلیمان، که سلیمان و قالیچه خودت هستی، و اینست لوح ، کلمه و کتاب ،که این همه خودت هستی.(در ادامه بیان خواهم کرد) .

اینجا خود را بر عرش اعلی می بینی (عرش همان فرش است که به مدد شدید القوا تور و حجاب از رخ آن برداشته ای)  همه فرشیان را نظاره می کنی ،جسمت را می بینی، که  به  صورت تکه های نان میخورند وجانت را ،که بصورت جامهای شراب مینوشند.  درعرش ، زمین وآسمان (ملک و ملکوت) را تسبیح گو و به عشق ورزی مشغول می بینی  . هر فعلی را که از نعمت آن  بیشتر آگاهی داری برایت عاشقانه تر ، جانانه تر  وآرام جان افزا تر است . فا عل آگاه  تسبیح دل و دلدار می کند. عشق آگاهانه  عشق تکوینی  است. عشق تکوین شده  لوح ، کلمه وکتاب است.  آگاهی محض است . عشق که تکوین یابد ،همه عادات ذهنی ما را می رباید  و عقل را قدسی می کند. گویی چون نیست شدی ،عشق هست میشود و تو به عشق هست می شوی  و تو عشق می شوی و اینجا عشق تکوین شده است. آری این همه خودت هستی که " کن فیکون"  شده ای.

حوریان و غلامان لوء لو ء صفت را (متعین به مروارید آگاهی) می بینی که عشق می ورزند و جام های شراب طهور(عشق آگاهانه) را دست بدست می کنند و می نوشند. اینجا دیگر شیاطین بالفضول  انس وجن، همان عادات شبیه سازی شده ذهنی و وهمی (شیطانی) و همان تحریک پذیری نرونهای آینه ای ، بر آنها نفوذی و ورودی ندارد.اگر چه قبلا از ابواب ادراکات  بر  همه آنها وارد می شد، ولی اکنون نور و شهاب آگاهی   شیاطین بالفضول را می رباید و می راند.

آ ری اینجا وادی حق الیقین است .حق را به یقین می بینی . یکباردیگر او را، نا آگاهانه ،  دیدی  و عشق نا   آ گاهانه  بر تومتجلی شد. در حالی که شیا طین بالفضول انس و جن  ، مانع از نزول حقیقت عشق ، بر تو می شدند.

لیکن این بار ،  به مدد شدید القوا ، متعین به صفت آگاهی شده ای ،عشق فعلییت محض تو شده  است. این بارعشق با کلمه"بسم الله الرحمن الرحیم" بر تو متجلی شده است. بنام الله (هو)، قابل "الرحمن" و فاعل " الرحیم" شده ای. شیا طین بالفضول انس وجن  دیگر مارج های آتشی بیش  نیستند . که در مقا بل "هو" ی   تو مخلو قیتی  ندارند  و ربوده و رانده میشوند( اینست عصای مو سایی و نفس مسیحایی) که این همه تو هستی.

آری اینجا سدره المنتها است. اینجا همه شاخ وبرگهای وجودت،همه جوارح ات به آن که میرسند اسم وصفت خود را ترک می کنند و به فعلییت محض تبدیل می شوند. از عرض و فرع به اصل می رسند. اینجا نز دیک جنت الماوی است.همانجا که اگر وارد شدی وشاهد شدی  در باز گشت به جوارح ات ، وارد باغهای بهشت می شوی که نهر های حیات در بستر آن جاری اند. گویی از زمین به آ سمان ، از ظلمت به روشنایی ،   از ملک به ملکوت ،  از فرش به عرش  و از  عالم شاهد به عالم غایب وارد شده ای. به دیدار غیب شهادت می دهی. در حالی که یقین  داری خواب و فراموشی تو را فرا نگرفته است. اینجا  سکینه قلبی دار ی و به مقام رضا و رضایتمندی رسیده ای ، آ گاهی محض شده ای . اتحادی عاشقانه و آ گاهانه  با خود یافته ای. نفس تو و نفس رب تو یکی شده است. ناظر و منظور خودت شده ای . به لایموت و ازلی و ابدی بودن خودت شهادت می دهی. لاهوت تو با ناسوت تو به لذ ات روحانی و عشق ورزیهای آسمانی و ملکوتی می پردازد.

از تولد و مرگ رها شده ای ،"لم یلد و لم یولد" شده ای.همه صفات و قوای تو کامل شده است .خود را متجلی به صفات حق می بینی.

عیسای نجات یافته و نجات دهنده شده ای.جسم زمخت خود را به اشکال مختلف و کثیر درعالم ملک و کثرت می بینی که همان نان عیسایی است و دست به دست می کنند و به همه می رسد .  جان  لطیف خود را می بینی که  در جام های مسیحایی عشق و آگاهی ، در میان همه مخلوقات میچرخد  و  می نو شند.

آری اینجا مسیح تو هستی. از نفخه روح القدس وهم آغوشی و اتحاد روحانی و ملکوتی "مریم عشق"  و "فاعل آگاهی"  تکوین یافته ای .

اینجا اتحادی با جان اشیاء داری،هر لحظه با یکی از آیات هستی، به عشق ورزی آگاهانه می پر دازی و زبان حال آنها می شوی. سلطان ملک و ملکوت شده ای .الهه زمین و آسمان شده ای. هر لحظه بصورت فرشته ای نجات بخش با یکی از آیات ملک به نجوا مشغول می شوی.

خود را می بینی که از چاه بلا و گرفتاری و بخل و حسد وطمع برادران همنوع ات نجات یافته ای و یوسف ملک تو هستی.

آبها را  می بینی که همه نا پاکی ها را می شویند و همه آتش ها را خاموش می کنند همه زشتی ها را زیبا و همه مرده ها را زنده.

خودت را می بینی که موسی شده ای و دیگر غم ظلم و ستم فرعونیان نداری و قوی و مطمئن در مقابل لشگر عظیم ظلم و بیدادگری توان ایستادن داری و لشکریان ظلم و ستم را دنبال خود تا آبهای نیل می کشانی و آ تش ظلم و فتنه آنان را در آبهای نیل خاموش می کنی.

انسانها و جانوران را می بینی که گرفتار جهل و فساد شده اند وبه لهو و لعب مشغولند. برخی از آنها که آگاه ترند نجات می یابند و به ملکوت نزدیکتر می شوند. آنها را در کشتی پیامبران می بینی .کشتی نوح می سازی و طو فان نوح بپا می کنی .

دراینجا همه رنگها بی رنگی است. همه جمال ها جلال اند.همه اسم ها کلمه،همه صفات آگاهی وهمه افعال عشق اند که خداوند کلمه است ،عشق است،  آگاهی ونور است در همه اشیاء. همه اشیاء او هستند(که یکی هست و هیچ نیست جز او) و همه او هستیم ، از او هستیم ، و به او بر می گردیم. او اول است، آ خر است،  ظاهر است ، با طن است  و این همه تو هستی   . خود را بشناس او را می شناسی.

             اینجا هر شیئی ملک  و ملکو تش را در کنار هم  و بدون کوچکترین فاصله ای از هم شهادت می دهد. هر ملکوتی مالک و سلطان ملک خویش است و خویش را به رصد و قضاوت می نشیند و می نشاند.

لحظه  رودررو شدن بهشت و جهنم است. متوجه می شوی آ ن عادل رحمان و رحیم خودت هستی، حاکم و محکوم  و دانای حکم خودت هستی ." مالک یوم الدین "خودت هستی .

هر انسانی با نامه اعمال خویش در مقابل ملکوت خود که نفس مطمئنه است حکم می شود. اکنون لحظه حسابرسی نفس مطمئنه از نفس اماره است ، یک نفس کل بیشتر موجود نیست که اکنون مطمئنه است و از اماره بودن قبلی خود آگاه است  ، از همه اعمال ونیات جوارح خود آگاه است . خود نامه اعمال خود را می خواند،  خواندنی ازسر دانستن . در اینجا  قاضی و متهم  یکی است ، این همه را جوارح ات شهادت می دهند . این محکمه و این حاکم  و حکم آن ، همه تکوینی اند.  پاداش آن نیز تکوینی است، یا  مرده ای قبل از اینکه بمیرانند تو را و به ملکوت ، خود آ گاه ، وارد می شوی و وعده بهشت را حق مییابی و یا به ، خود نا آگاه، بر می گردی و وارد ملک می شوی ،ملکی می شوی . آنگاه می میرانند تو را و همدم  مارجهای آتش و شیا طین انس و جن می شوی تا نجاتی دیگر، که تو از او هستی و به او باز می گردی.

قصه های ملکی حدیث نفس اماره است  . قصه های ملکوتی حدیث نفس مطمئنه . قصه های ملکی حدیث غصه های اسارت در ملک  و همراهی با شیا طین انس وجن است. قصه های ملکوتی حدیث رهایی از ملک و برائت از این شیاطین.  آنجا حدیث خواستن است . اینجا حدیث شدن است. قصه های ملکی را، آنکه اسیر غم وخسران عادات ذهنی و شیاطین وجن های موهوم  است باور می کند . قصه های ملکوتی را آ نکه از غم و هجران نجات یافته و صفاتش بر او تجلی یافته باور دارد. آن حدیث زلف یار است  و این حدیث جام باده . آن حدیث کو چه و بازار است و این حدیت هفت آسمان . آنجا حدیث گناه کبیره و صغیره و حرام و حلال و جنگ هفتاد و دو ملت است ،اینجا حدیث حوریان و غلامان و میوه های پاک و شراب طهور . آنجا می شنوی و می خوانی و  می گویی . اینجا می بینی و شهادت می دهی. آنجا قال است، اینجا حال است. آنجا تو حق  را می جویی، اینجا حق تورا می جوید .

اگر این مارجها ی آتش  را که مخلوق نیستند خاموش کنی و تنت راهیزم این شیاطین انس و جن نکنی ،موت قبل از موت می کنی این ملک را ملکوت، این جهنم را بهشت می  یا بی .

در ملکوت گردش کن و اسرار را ببین. خود را بشناس و خدا را  بشنا س . خود قیامت بپا کن و حکم بده .سپس  پیامبر ت را بفرست تا خبر دهد . این همه خودت هستی .                 عاشق حقیقت را به صبر توصیه می کنم .برای کشف حقیقت به حق بیندیش و از حقیقت بگو و از حقیقت  بنویس  نه از حامل حقیقت که چون تویی بیش نیست ، که خود را شناخته است که حقیقت را شناخته است.

والسلام.

ناصر طاهری بشرویه...(روشنا)

9/ 5/1387


در بقای عشق آگاهی شوی 313-115

عشق گردی,

 آگه از باقی شوی

***

روشنا را بشنوید,

 حرف رَوی*

حق دنان گشته به دنیا ,

 اخروی*

هر که در دنیا,

 نه حق را دیده است*

آخر دنیا حقیر است,

 معنوی*

آخر دنیا,

 چه دانی چون شوی*

گویم ات بی شک,

 که نان و خون شوی*

نان ات اندر جسم و تن,

 هامون شوی*

خون ات اندر روح و جان,

 هارون شوی*

در حریم عشق,

 چون جن و پری*

مونس دم ,

لیلی و مجنون شوی*

جان جانان است جان ات,

 نا زنین*

چون به جانان در رسی,

 مأمون شوی*

سالها ها را بوده ای,

 در نان و خون*

عاقبت در لامکان,

 مأذون شوی*

حق تجلی کرده است ,

در نان و خون*

نان و خون , شد اکمل و ‘

آدم کنون*

این تکامل بُد

ز "قرآن کریم"*

خوانده می گردد

ز بالا , مستقیم*

آسمان پر ستاره ,

بشنوی*

شرح عشق است و

کتابی معنوی*

تا کرامت زین معانی

نشنوی*

خود چه سود,

 گر  بشنوی حرف روی*

آری "قرآن کریم" ات

دنیوی*

انجمی دارد,

به نوری ره روی*

شمس و مولا و

فقیه و فلسفی*

واگذارید, روشنا

گوید خفی*

دین و دنیا هر دو

باشد زندگی*

آب دنیا, خود,

هوای اخروی*

جان من, این نان و

 خون اشرفی*

دم به دم آرد,

قوای معنوی*

هان, محیط بر

"کذب و کفر" ات بشنوی*

قلب قدیس و سلیم است,

مثنوی*

"قاف" و "قرآن مجید"  ام

در ثنا*

"نون" , قلم, مایسطرون

گوید لنا*

آری این قدیس پر نور و

صفا*

نعمتی مجد است و

"نون"ی مصطفا*

معنی این "نون",

قلم را شد رسا*

در دلم بینم,

نگویم از هوا*

هان به احوال مجید ام,

کن ثنا*

شد مثانی بر حکیم ام,

روشنا*

ای پسر لب بند و

لام در کام گیر*

بی صدا در آن نفس ,

آرام گیر*

می کشد دم را

 الف لام ات همی*

از نفس , هر دم*

تو گیری  مرهمی*

چون درون آید ,

تو در فکر ی مدام*

چون برون آید,

تو در ذکری دوام*

آری آن "لام و الف" ,

مرئی, چو "میم" *

شد الفلامیم (الم) و

"قرآنی عظیم" *

هان الفلام (ال)

حرف تعریفِ

من است*

قاری انفاس و

تصریف تن است*

هان که من مکتوب

حالم می شوم*

حال من می گردد و

من می روم*

این زمان,

 مکتوب احوال من است*

وین زمین ,

مصلوب اشکال تن است*

بهترین احوال من,

عشق است و بس*

عشق باشد,

لا زمان را دسترس*

عشق گردی,

 آگه از باقی شوی*

در بقای عشق,

آگاهی شوی*

گر تو آگاهی شوی,

"فرقان" شوی*

فارغ از

 انبوه جسم و جان شوی*

از زمین و آسمان,

پران شوی*

لا مکانی را

دمی سلطان شوی*

روز "فرقان",

" لا " ز" الا"  شد رجیم*

عشق و آگاهی و

 رحمان و رحیم*

گویم  اکنون با  تو

"قرآن حکیم"*

خود چه دانی,

تو "الفلام" ی و "میم"*

ای پسر,

چون عشق گردی,

 اُسٌ و قُص*

میشود عقل ات به عشق,

 روح القُدُس*

عشق "قر آنی عظیم",

 عقل ات حکیم*

عشق هر دم  بوده ,

رحمان و رحیم*

گشته روح القُدْس,

  بر عشق ات ندیم*

آیه های عشق,

 "قرآن حکیم"*

آری عشق باشد,

 علیٌ و بس عظیم*

شارح دم , چون

"الفلام است و میم"*

آیه های  عشق,

در دل ماندنی ست*

ساقی عقل است و,

حالی خواندنی ست*

گر زبان تو,

 عرب یا اعجمی ست*

عقل می خواند روان,

 عشق دیدنی ست*

آری "قر آن حکیم ",

حالیدنی ست*

با زبان, یا بی زبان ,

 بشنیدنی ست*

چونکه "خون " تو ,

 به عشق گردد عجین*

نون قلم ما یسطرون

" گردی مبین "*

آری : "قرآن حکیم",

گردد مبین*

حق یقین گردد, تو گویی,

 "یا و سین"(یس)*

"یا و سین" ,  یحیا و

"قرآن ات یقین"*

اِنَکَ هستی تو خود

از مرسلین*

صیر دیگر زین مثانی,

 ذکر توست*

بی تکلم خود صبیاً,

فکر توست*

چون یقین کردی که

 عشق هستی, پسر*

کرده ای

 بر عالم غیب ات سفر*

گشته ای,

 زان صورت غایب خبر*

سینه ات مملو

 ز اعجاب بشر*

صدر تو مشروح  گردد,

 زان ثمر*

آن زبان ات,

 پشت دندان پر خبر*

"صاد" , صدر است و صبیاً

در حضر*

قلب تو, ذی ذکر,

 زبان,  بی کر و فر*

چون یقین گشتی که

 عشقی در زمین*

صاد و ذی ذکر گشته ,

قلب ات, نا زنین*

صادی و

"قرآن ذی ذکر",

در جنین*

ذاکر عشقی و

هستی لوح دین*

آری قرآن ات ,

یقینی ست,

ای پسر*

در یقین,

 ذکر ات, جنینی,

پر ثمر*

گر تو , ذکری جز یقین,

 داری شمار*

کی تو زان بینی,

جمال کردگار*

هر که جز ذکری یقین,

گردد سوار*

کرده است خود را

به باطل استوار*

غیر حق هر کس که,

گیرد مستشار*

کرده است خود را ,

اسیر , بی اختیار*

هان خدا "حق الیقین" است,

نازنین*

چون یقین گردی,

شوی حق را مبین*

جملگی در این مثانی,

 بیش و کم*

بود احوالی,

 ز عقل و قلب و دم*

حال گویم ,

یک مثانی دیدنی*

وان بود "قرآن فجر" و

 خواندنی*

چون شبستان میرود,

 صبح آید ات*

چون ضیاء آید ,

مهستان زاید ات*

آری این "قرآن فجر" است و

 شهود*

چشم بندی و

شب ات گردد نمود*

بعد از آن در بطن شب

روشن شوی*

سایه شب می رود,

گلشن شوی*

هان که هر شب ,

خواب بینی روشنی*

گوئیا والفجر آمد,

 ره زنی*

کی تو در "قرآن فجر"

خوابیده ای*

آری:  لا "نوم و سنة"

 تابیده ای*

آری:,

 این "قرآن فجر" ات,

 دیدنی ست*

رو ز تاریک است و

" بیداریدن "ی ست*

هان: تو تاریکی

 ز چشمی بسته خوان*

زان همه  قدری که دانی,

رسته دان*

گوئیا , آن قدر ها یت

شد سیاه*

بعد از آن,  بینی

شب قدر ات, گواه*

گو , هزارن سال و ماه

گردیده ای*

صد هزار آینده را

فهمیده ای*

شاهد "قرآن فجر" ات

گشته ای*

پشت چشم ات ,

هر چه خواهی , رشته ای,

این مثانی را شنیدی

 از "من" ات*

رو کنون بر خوان تو,

 از لوح" تن" ات*

هان نخور غم ,

گر  که,  زر دارد کسی*

تا تو یابی بر مثانی

دست رسی,

مال دنیا بهر عشق است و

زعیم*

احسن الحالی,تو

خود عشق ای , کلیم*

سِفر های این مثانی ,

باقی است*

 روشنا را بیش از این ها,

ساقی است*

***

سبعاً من المثانی

( قرآن کریم , مجید , حکیم , مبین , ذی ذکر , فجر,  و فرقان)

و قرآن عظیم

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا*

پیامبر عشق و آگاهی*

6/12/91

*Search rroshanaa on google.com

http://s1.picofile.com/file/7669856127/115.jpg

http://s1.picofile.com/file/7669856234/1152.jpg

http://s3.picofile.com/file/7669856341/1153.jpg

http://s2.picofile.com/file/7669856448/1154.jpg

http://s2.picofile.com/file/7669856555/1155.jpg

http://s1.picofile.com/file/7669856662/1156.jpg

http://s1.picofile.com/file/7669856876/1157.jpg

http://s2.picofile.com/file/7700436662/elections23.jpg

http://s5.picofile.com/file/8104273526/313_115.jpg

http://s5.picofile.com/file/8104273534/313_0115.jpg

http://s5.picofile.com/file/8104273550/313_00115.jpg

http://s5.picofile.com/file/8104273584/313_000115.jpg

 

 

 


بهوش ای عاشقان آید نگاری 313-114

بهوش ای عاشقان

آید نگاری

***

بهوش ای عاشقان,

 آید نگاری*

نگاری بهتر از ,

هر نو بهاری*

بپاشید آب و

 در راه اش نشینید*

که بی ره آید و

 چون شاهواری*

نگاری کو,

 بسی شیرین عذار است*

کزو ناخن,

 به لب گیری و زاری*

نگاری,

 بس توانا و قلندر*

هزاران سال و مه,

 قدر اش بداری*

به بند زلف او,

 دل  می سپاری*

کشاند او تو را,

 تا نزد باری*

نگاری کو,

 طبیب نقص و درد است*

رهاند او تو را,

 از رنج و خواری*

نگاری کو بسی,

 ماهست و زیبا*

درون سینه ات,

 بُد یادگاری*

دل ات, در سینهِ او,

 دلبرِ تو ست*

رخ ات, از صورت اش,

 گیرد سواری*

ندانی صورت ات,

 از صورت او*

تو گویی مستی و

 دائم خماری*

گهی بینی تو او را,

 گه تو خود را*

گهی آرامی و

 گه بی قراری*

نگاری کو همه,

 حی است و باقی*

نگاری کو همه,

 وحی و ساقی*

نگاری کز می اش,

 در سالمین ای*

نگاری کز پی اش,

 در عالمین ای*

نگاری, چون در او,

 خود را ببینی*

صفات کبریایی را,

 قرین ای*

نگاری پر جمال و

حور و مستی*

نگاری ذوالجلال و

 نور و هستی*

نگاری همچو آیینه,

 تو "سو" ای*

همه احوال و اطوار ات,

 تو , "او" ای*

تو پنداری که احوال ات,

 ز خویش است*

تو را پندار,

 پنداری پریش است* 

اگر پندار ,

بگذارد تو را خویش*

ببینی خویش و

 پندار ات خموش است*

خموشید,

 ای شما پندار کاران*

که پندار شما ,

دل را چو موش است*

هزاران پاره کرده موش,

دل را*

اگر موش ات بگیری,

 دل سروش است*

سروش دل تو را,

 آرد خبر ها*

که موش ات را,

 فرستد عرش اعلا*

چو در اعلای علیٌین,

 نشیند*

بجز حق الیقین,

 موش ات نچیند*

کجا حق الیقین,

 صد پاره گردد*

که موش ات,

 در یقین, افسانه گردد*

هر آن موشی که,

 افسانه یقین است*

همان دیو چراغ ,

 "علاءِ" دین است*

اگر دیو چراغ ات را

 بیابی*

ببینی, جمله افسانه,

 یقین است*

تو را هر جا که خواهی,

 می برد او*

که دیو ات,

 عقل و پنداری, یقین است*

چنین است و چنان است و

 همین است*

به دیو ات, هر چه پنداری,

  یقین است*

" دیوایْنْ" است و

چو دیوان الهی ست*

هر آنکس دیو گردد,

لوحِ دین است*

من آن دیو ام که,

 دیوان ام, خدایی ست*

من آن نور ام ,

چراغم, مصطفایی ست*

من ام, قا لیچه حضرت,

 سلیمان*

بیا بنشین

 برم تا قصر ایمان*

در آنجا عشق

 بر تخت است و فرمان*

چو آنجا در رسی,

 گردی مسلمان*

سلیمانی و

 آنجا مرد میدان*

مسلَم, عشق را

 هستی تو سلطان*

دل ات عشق است و

 عقل تو, حکیمان*

سرای عشق باشد,

 لوح و فرمان*

سلیمان ات,

 تو را گوید سلامی*

سلام و والسلام ,

 این است پایان*

خداوند عشق بود و کلمه ,

 فرقان*

تو هم خود کلمه ای, عشق ای,

تو قرآن*

تویی آن "حا" یِ حُب و

" میمِ" مرئی*

تو خود را "حُبِ مرئی"

این چنین دان*

کنون عقل ات(ع) سلیم(س) و

قدسی(ق) از عشق*

تو "عین " و " سین" و  " قاف"

 روح القدس خوان*

تو " حا" و "میم" و

"عین" و " سین" و " قاف" ای*

بدین سان وحی آمد,

جمله قرآن*

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا*

پیامبر عشق و آگاهی*

29/11/91

*Search rroshanaa on google.com

*I am truly SUDDENLY ENLIGHTENED.

*I am the word of GOD.

*All prophets in me , and I am in all prophets.

***

http://s1.picofile.com/file/7661427090/111114.jpg

http://s3.picofile.com/file/7661427525/1114.jpg

http://s1.picofile.com/file/7661428060/114_2_.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103986292/313_00114.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103986384/313_0114.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103986450/313_114.jpg

 


من, کلام حق ام و ما همه, حق را بشر ایم* 313-113

من, کلام حق ام و

ما همه, حق را بشر ایم*


***

روزگاری ست اسیر دم و

بی بال و پر ایم*

کس ندانست چرا,

عاقل و نسل بشر ایم*

ز کجا آمده ایم و

 به کجا راه بریم*

ما چرا در سفر ایم,

از چه, پی خیر و شر ایم*

روزگاری ست ندانیم ,

 چه فروشیم , چه خریم*

از چه, دیوانه سر ایم,

از چه, پریشان نظر ایم*

کس ندانست که

بیداری و خواب, چیست زما*

از چه, هشیار سَر ایم,

از چه به رویا گذریم*

روز و شب مست چه ایم

عاشق و سرمست که ایم

از چه, پیکار کنیم,

از چه پی خشک و تر ایم*

ز چه رو, گوش شنید و

ز چه رو, چشم بدید*

این چه دیدن , چه شنیدن

که همه, کور و کر ایم*

آن, چه کس بود,

که دید و بشنید,

هیچ نگفت*

گر به او دست نباشد,

 ز حقیقت, چه بَریم*

گر به عالم نبوَد,

هیچ حقیقت جز ما*

از چه مستانه سَر ایم,

از چه مشنگیم و خَر ایم*

این چه حق بود که

جز ما, هدفی بیش نداشت,

بجز از این من و ما,

خشک نباشیم , چه تر ایم*

گویم ات, گوش بدار,

ای دل دیوانه ما*

به جهان هیچ نباشد,

که از آن بی خبر ایم*

با خبر گر بشوی

از همه اسرار نهان*

گو به ما ای مه آگاه,

 در آن جا, چه سَر ایم*

بجز از این نبوَد,

ای "سرِ آگاهی" ما,

که در آنجا ز همه عالمیان

باخبر ایم*

هر کس آگاه تر از ما

 به دو عالم باشد*

چون به آن در برسیم,

زو نتوانیم گذریم*

پس تو خواهی که بدانی

به حقیقت چه خر ایم*

نَفْسِ "دانستنِ تو",

گفت, کدامین سفر ایم*

سفر ما ز پیِ آگهیِ ما

 ز خود است*

روشن است اینکه

سفر را  ز کجا می گذریم*

مقصد ما همه*

 آگاه شدن از خودِ ماست*

هر چه نزدیک شویم,

ما ز خود, آگاه تر ایم

گر رسیدیم به مقصد,

ز خود آگاه شدیم*

در حقیقت, خودِ ما

نفخهِ "آگاهْ سَر" ایم

این سفر ,سیر زمینی

نبوَد, جان دلم*

هر چه ما پیش رویم

صیر به آفاق بریم*

این سفر, کن فیکون است

که در ما جاری ست*

از شدن در گذریم,

تا شدن آخر سپریم*

شدنِ آخرِ ما ,

کن فیکونی ابدی ست*

آگه از حال خود ایم,

باخبر از هر گذر ایم*

هان, در این

" کن فیکونِ شدن" و بازْ,

 شدن*

دائماً عاشقِ آگاهی و

صیر و گذر ایم*

آخرین کن فیکون,

عاشقِ ما, عشق شُدَسْت*

عشق و آگاهی و ما,

هر سه, پیام و خبر ایم*

خبرِ ما,

 خبرِ کن فیکونِ خودِ ماست*

عشق و آگاهی و

خاتمْ نَبَأِ  این بشر ایم*

آری, این خاتمِ ما,

 خاتمِ کلِ بشر است*

نه به پایانِ عدد,

ما به شمارِ بشر ایم*

چشم بگشا و ببین,

خاتمِ اَنْباءِ بشر,

"روشنا", آمده ایم,

اوحیِ نسلِ بشر ایم*

روشنا آمده است ,

با تو بگوید کلمه*

من کلام حق ام و

ما همه, حق را بشر ایم*

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا*

پیامبر عشق و آگاهی*

18/11/91

***

Search rroshanaa on google.com

http://s2.picofile.com/file/7650437953/113113.jpg

http://s2.picofile.com/file/7650438274/113.jpg

http://s2.picofile.com/file/7650453117/1113.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103508418/313_113.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103510284/313_0113.jpg