هرچه جز عشق است ، جهل آدمی ست 313-095

هرچه جز عشق است ، جهل آدمی ست


***

ای عزیزان ،

"عشق" امری باطنی ست

رمز "وحی" است و

حروفی خواندنی ست

قاری قرآن ،

حکیم القدس بود

هان: که روح القدس،

عقل آدمی ست

خیز و عقلت را

به عشق قدوس کن

تا ببینی عشق،

امری خواندنی ست

لوح قدسی،

لوح جان آدمی ست

حرف عشق است و،

صدایش دیدنی ست

صوت عشق و صوت جان ما،

یکی ست

کی خفی باشد ،

که شور آدمی ست

کی هوای عشق،

از دل رفتنی ست

آدمی از عشق ،

حی و ماندنی ست

آیه های وحی و

نورانیست عشق

هر چه جز عشق است،

جهل آدمی ست.

خیز و غیر از عشق،

خالی کن سرت

تا ببینی عشق،

دیو آدمی ست

دیو آدم،

در علاء الدین، اسیر

رو حباب دین شکن،

عشق دیدنی ست

عشق حور است و

جمالی دیدنی است

عشق شور است و

صدایی ماندنی ست

آدمی عشق است

اندر یک حباب

عاقبت کار حباب

بشکستنی ست

گر حبابت بشکند،

اختر شوی

اختران  بینی،

پری و آدمی ست

آن حباب تو،

صفات دانی است

خود چه دانی،

بی صفت ،" خود" ماندنی ست

بی صفت ، تن

در حریم مادر است

بی سر و عقل و دم است و ،

بودنی ست.

بوده ای خود این چنین ،

قبل از جنین

هان: چرا گویی که

این من مردنی ست.

ای که هردم،

زنده گردی دم به دم

یکدمی بی" دم" شوی ،

"دم" دیدنی ست.

گر بدانی، آن "دمی"

آ دم شوی

همدم "دم"،

روح و جان آدمی ست.

دم " الف لام" و

کتابی مثنوی ست

حرف تعریف است و

رمزی معنوی ست.

مثنوی معنوی،

شمس و قمر

هفت سین این مثانی

چیدنی ست

"هفت سین" ات را

بچین در بزم عشق

طور سینین

وعده گاه آدمی ست.

جلوه گاه آدمی

عشق است و بس

عشق،

آخر سجده گاه آدمی ست.

آخرین مسجود و ساجد

خود یکی ست

بوسه بر خود میزنی

خود دیدنی ست

آگه از خود می شوی

ای جان من

وین خود آگه

بهشتی ماندنی ست

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

30/7/91

http://s2.picofile.com/file/8101244850/313_95.jpg

http://s4.picofile.com/file/8101244900/313_095.jpg

http://s5.picofile.com/file/8113107950/313_0095.jpg

 

 

 


چو, گوی عشق در عالم فکندند 313-097

چو, گوی عشق در عالم فکندند


***

نخستین باده,

کاندر جام کردند*

نگار و ساقی و,

دل نام کردند*

چو از اهل طرب,

شوری ندیدند*

شراب آگهی,

در جام کردند*

ز مهر  چشم او,

پیمانه ای را*

شراب ارغوانی

نام کردند*

ز بهر

صید دلهای پریشان*

کمند زلف حسنش,

دام کردند*

به عالم,

هرکجا آرامشی بود*

بهم کردند و

عشقش نام کردند*

نگویید عشق ,

کی آرام جان است*

کجا بر عاشقان

دشنام کردند!*

سر زلف بتان,

شد تاب در تاب*

ز بس پیر و جوان,

آرام کردند*

چو گوی عشق,

در عالم فکندند*

ز شورش,

هر دو عالم رام کردند*

ز بهر شوق  مستی*

بر لب و چشم*

تبسم گونه ای,

بر بام کردند*

ز بام چشم و

بام لب هزاران*

پیام و بوسه,

استعلام کردند*

به بزم عاشقان,

حوری وشان را*

به کار ساقی,

استخدام کردند*

حریفان را

به مجلس جای دادند*

به غمزه,

کار خاص و عام کردند*

به ابرو,

رازها با جان بگفتند*

نفسها را,

صبا پیغام کردند*

چو عطر باده,

با باد صبا شد*

همه لولی وشان*

اسلام کردند*

زمین و آسمان

در سجده گشتند*

همه نا محرمان

احرام کردند*

صبا با محرمان,

راز نهان گفت*

یکی بشنید و

باقی, لام کردند,

الف بود, آن یکی,

نون و قلم شد*

جهالت را

شبی اعدام کردند*

هر آنکس کو

شنید از چین و ما چین*

بگفت و

عاشقان اعلام کردند*

هر آنکس گفت,*

گفتندم,  نگویم*

نداند باده ای,

کو جام کردند*

اگر زان باده

می خورد آن عراقی*

نمی گفت,

نام او بد نام کردند*

عراقی را بگو,*

رو  "روشنا"  بین*

که او را,

روشنا در جام کردند*

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

7/8/91

http://s3.picofile.com/file/7541003117/rr97.jpg

http://s2.picofile.com/file/8101576342/313_97.jpg

http://s5.picofile.com/file/8113019884/313_0097.jpg

 


عشق انالحق زد و عشق به دفتر رسید 313-045

 

عشق انالحق زد و

عشق به دفتر رسید

***

آنکه دلم  را ربود

دلبر جانانه  بود

قلب و دلم را،  گشود

ساقی میخانه بود

عشق،  بجانم سرود

لیلی مستانه بود

شور دلم  را  فزود

آتش خمخانه  بود

دلبر جانانه،  من

سا قی میخانه،  من

لیلی مستانه،  من

آتش وخمخانه ، من

من به افق سر زدم

هم،  ز افق پر زدم

چشم چو بر هم زدم

بال بر آتش زدم

بی سر و بی تن شدم

شاهد و ایمن شدم

عشق زده بر تنم

بی هش و بی من شدم

روز ازل آمدم

علقه و بی من بدم

روز ابد میروم

علقه به عنقا روم

من نه به خود آمدم

هم نه به خود می روم

نا مده من بوده ام

سوی خود م میروم

عشق مرا یار شد

گنجه اسرار شد

یک نفس اندر دلم

بارش انوار شد

نور ز قلبم جهید

خاموشی از تن پرید

عقل چو خود را بدید

عشق شد اندر مزید

من، دلم و  د لبرم

قائد و هم  رهبرم

ساقی  ام و کوثرم

باده و هم سا غرم

رند و خراباتی ام

مستم و هم ساقی ام

فانی ام و  باقی ام

با خبر از مافی ام

آنچه ندانی منم

لای زمانی  زنم

نور به جان می تنم

قاف مکانی منم

من خبر از جان دهم

هم می و هم نان دهم

مژده ز ر حمان دهم

کفر به ایمان دهم

عقل ز "لا"،  پاره کن

غم ز "الا"،  چاره کن

یک نفس،  اندر دلت

"هوی" بزن،  ناله کن

"هوی"،  تو را یار شد

ناله تو را "نای" شد

نای تو قلبت بدید

عشق، تو را "های" شد

"های" به لبها رسید

لب ،ز لبت وا رهید

عشق، انالحق  زدو

عشق،  به دفتر رسید

عشق، ز دفتر ببر

مشق نکن، خط نبر

قلب و دلت چاره کن

بر سر کافر، مپر

دین تو و، کفر او

این همه" من من" نکن

گر تو بحق،  حق شدی

هوی بزن،  ناله کن

"هوی" تو را، یار شد

ناله،  تو را" نای"  شد

نای تو،  قلبت بدید

عشق،  تو را "های" شد

"های"،  به لبها رسید

لب زلبت ، وا رهید

عشق،  انالحق زدو

قصه، به آخر رسید

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

Search rroshanaa on google.com

 

http://s2.picofile.com/file/7961658595/313_45.jpg

 

 

http://s5.picofile.com/file/8112854326/313_0045.jpg

 

 


تا عشق تو دارم , دل من پیر نگردد 313-026

 

تا عشق تو دارم , دل من پیر نگردد


***

رفت از بر من،

آنکه، مرا

روح و روان است

آهی،  به دلم ماندو

" رخ "ام،

"اشک "کشان است

او چشم ودلم گشت و ،

"رخ"ا ش،

مهر نهان است

او دلبر من گشت و،

"دل"ا ش،

صورت جان است

تا گریه کند چشم و

دلم اشک بنوشد

غیر از رخ تو،

روح وتنم ،

جامه نپوشد

تا مهر تو نوشم،

دل من تیره نگردد

تا عشق تو دارم،

دل من،  پیر نگردد

ای ساقی جانانه ،

منم، باده فروشم

تا می نفروشی ،

به خدا ، باده ننوشم

تا می نخورم از تو،

مستانه نگردم

تا عشق تو دارم ،

پی میخانه چه گردم !

بر چهره من ،

شور رخ یار،

که دیده است؟

بر قطره اشکم،

غم دلدار ،

که دیده است ؟

دل در طلبت ،

مویه کنان،

جان و تنم شست

مهرت به دلم آمد و

هی ، قلب مرا سفت

بر پرده قلبم بنشین،

جامه دریده ست

بر حفره دل،

کن نگهی،

رنگ پریده ست

ای ساغر و پیمانه،

مرا می ده و نوشم

ای می به تنم جان ،

ز چه رو باده ننوشم

 

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

http://s4.picofile.com/file/7940251933/313_26.jpg

http://s5.picofile.com/file/8112691626/313_0026.jpg

 


بساط عشق می چینم 313-034

بساط عشق می چینم


****

سفر کردم،

سوی یارم

ز احوالش

خبر گیرم

کمان ابروی او،

دیدم

به زه کرده،

دل و دینم

نگاهش را،

کمین کردم

ز اشکم،

دیده" زین" کردم

ز لبها،

" بوسه" بر چیدم

دلم را،

کرده "زنجیر"ام

به خاموشان گیسویش

بگردیدم،

که" مه"  گیرم

چو، قرص ماه او دیدم

تو گویی ،

من به" نخجیر"ام

نشاندم دل،

به دام او

که در مهرش،

وطن گیرم

چو در مهرش،

نشستم من

نه دل ماندو،

نه آن دینم

کنون من ،

بی دل و دینم

بساط عشق،

می چینم

سرم از پا،

 نمی دانم

نه در روم  و،

نه در چینم

کنون،

در تخت و بالینم

لبالب ،

بوسه می چینم

به چشم مست و

خمارش

دمادم ،

غمزه می بینم

ز بس،

عاشق کش است یارم

حریفان،

رفته می بینم

ز بخت و

کام شیرینم

ز کویش

نغمه می چینم

 

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

Search rroshanaa on google.com

 

http://s3.picofile.com/file/7947226555/313_34.jpg

 

http://s5.picofile.com/file/8112498892/313_0034.jpg