روشنا منجی دوران است...صراط مستقیم عشق است

همانا: عشق

آغاز است و پایان است

دیده پر ابر است و

باران زاست

بارانم نمی آید

روح و جانم

در تب لیلاست

جانانم   نمی آید

شور عشقی

در دلم پیداست

دلدارم  نمی  آ ید

دل به خلوت رفته و

شیداست

درمانم نمی آید

ولیکن ،هان:

غلط گفتم که

بارانم نمی آید

غلط دیدم که

جانانم نمی آید

دلم دلدار من گشته

و  شور عشق

درمانم

غلط دیدم که

دلدارم نمی آید

غلط گفتم

که در مانم نمی آید

ندانستم

که ابر دیده

باران است

و جانم

جان جانان است

ندانستم که شور دل

همان

دلدار و سامان است

نفهمیدم

که خلوت در دلم

درمان درمان است

بسی ، آری:

غلط گفتم

غلط دیدم

غلط فهمیدم و

اما ندانستم که:

دانستم

غلط گفتیم

غلط دیدیم

نفهمیدیم

ندانستیم

همانا:

عشق

باران است و

جانان است

که عشق،

دردی کش جان است

که آری، عشق

خود، ناخوانده

مهمان است

و عشق

  بی درد و

درمان است

آری:

 عشق

دلدار است و درمان است

عشق،

آغاز پایان است

همانا:

عشق

آغاز است و

پایان است

صراط مستقیم ،

عشق است

صراط مستقیم عشق،

بر هر درد،

درمان است

و باری

عشق حا میم گشت و

حا میم ، خود

همان

تنزیل فرقان است

و

عشق

انجیل و قرآن است

که ایزد

عشق بود و

عشق ،

موسا گشت و

عیسا و محمد،

روشنا

منجی دوران است

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

26/3/90

عیسی شده ام ، منجی دورانه منم من

عیسی شده ام،

منجی دورانه منم من

 در  نور تنیدم من و

از نار رهیدم

دیدم که دمی هستم و ،

 در نای دمیدم

از دار بریدم من و

  دستار کشیدم

بر بام شدم

 جامه ابرار دریدم

لوح و قلم و

جوهر و اقرار شنیدم

شکر شکن و

طوطی و منقار بدیدم

شیرین لب و

شیرین سخن

آن لعل گهر بار چشیدم

آن طائر سیمین بر و

آن دلبر طیار بدیدم

مست از حرم دل شده

 زنار بریدم

آن ساقی دردی کش و

خمار  بدیدم

بی یار کجایید

که در پرده اسرار

من پرده  کشیدم

پس آن پرده بدیدم

آن پرده شمایید

که آن یار کشیده ست

بی پرده بگویم

همه انوار  بدیدم 

از خود به در آ ، و

نگهی کن که چه هایی

خود را چو بدیدم بجز از

یارندیدم

بی دم شدم و

انفس عالم  نفسم شد

با دم شدم و

دولت هوشیار بدیدم

آدم شدم و

 روضه رضوان سنمم شد

همدم شدم و

سدره و انهار بدیدم

بی دم چو منم ، دم چو منم

رای چه باشد

بی رای شدم

اوحی اسرار بدیدم

من هم صنمم، با سنمم

سربسری نیست

لا حول و لا قوه شدم

یار بدیدم

هان: لوح منم ، کلمه منم

عشق رها شد

چون عشق شدم

کلمه و اقرار بدیدم

"حا میم" شده ام

طائر "یا سین " نفس من

"طاسین" شده ام

موسی و اطوار بدیدم

من هو شده ام، هو همه جا

در نفس من

آن هو نفس و من نفس،

اسرار بدیدم

در پرده نمانید که

 بی پرده شدم من

لوح و قلم و

 رقه و پندار بدیدم

عیسی شده ام

منجی دورانه منم من

 از  سال(365)

 ز پنجاه و دو کم

 یار بدیدم

 سیصد شد و

ده با سه

به

یاران حقیقت

من تخت سبا نزد

 سلیمان چو بدیدم

 

ناصر طاهری بشرویه..روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

30/2/90

 

 

 

 

خسرو آن دولت صاحب زمان

خسرو آن دولت صاحب زمان

جملگی ایام  ما ،

خرداد شد

ملت آزاد ما ،

فریاد شد

آن یکی می گفت،

آیات خداست

هان که او خود،

آیت بیداد شد

آن گدا شد مالک و

صاحبقران

مشق نا ننوشته او،

استاد شد

وان دگر عمریست،

اندر خواب بود

چشم خود وا کرد و

در اوراد  شد

ورد او،

نوباوگان را خواب کرد

میر ما،

زان وردها دلشاد شد

آن که عمری،

درس و مکتب دار بود

جمله درس و مکتبش،

بر باد شد

آن علی،

در مکتبش شد ممدلی

ممدلی هم،

سست و بی بنیاد شد

با حسن یا با حسین،

در باد شد

دشمن دیرین،

استبداد شد

آن که او،

ملای عدل و داد بود

بر همه آزادگان ،

صیاد شد

نام او خود،

حامی مستضعفان

سایه هایش،

تیغ استبداد شد

در پی روس و،

مجوس و انگلیس

دشمن امریک و،

با موساد شد

خسرو آن

دولت صاحب زمان

یاامام و یا ولی

یا صاد شد

آری:

او بنیاد بی بنیاد بود

بانی بنیاد آب و

باد شد

آب را در آسیاب

می ریخت او

آب ته شد

آسیاب بر باد شد

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

4/12/89

بس کن و؛خر، من مزن

(بس کن و "خر" "من" مزن)

حاکمان جهل و کین ،

ای قاصبان ملک و دین

دشمن آزادگان،

ای دین فروشان بس کنید

ای بسیج ، ای پاسدار

فرزند پاک و نازنین

چشم پوشی بر سفیهان،

ای دلیران بس کنید

آتش اندر سبزه زاران،

تیر بر آزادگان

بر برادر خواهران

ای نیزه داران بس کنید

نی ز اسلام آگهید ،

نی از محمد،  نی ولی

نی ز عیسا ، نی ز موسا،

نی ز وحی منزلی

نی کتاب و نی ز ایمان،

نی ز "نفس اولی"

نی ز نور و نی حقیقت،

نی ز "عشق منجلی"

بسم رحمان و رحیم آمد،

بگوید بس کنید

عشق آرید،

فتنه ها را

از دل خود، پس کنید

بت نه آن خاک و گل است،

ای مردمان روزگار

آنچه در قلبت  نبینی

بت بود ، هان: ای نگار

گوش و پوس و استخوانها ،

بر تو بت گشته رفیق

جنگ عیسا و محمد ،

کی شود  با تو شفیق

بت پرستی ترک کن،

آگه زنفس خویش شو

نفس خود را گر شناسی

بر دو عالم خویش شو

روشنا آمد بگوید ،

در حوالی پر مزن

نور حق در اندرون  است،

در برون پر پر مزن

نی ز موسا نی زعیسا ،

نی محمد،  دم مزن

جنگ هفتاد و دو ملت،

بس کن و "خر""من" مزن

هان:

الف با لام و میم

خود آن "من" است

هم کتاب و هم قلم

هم "خرمن" است

"خر""من" این اولیا را

پر زنید

سوی عشق آیید

بر خرمن زنید.

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

30/11/89

عشق جو در منجنیق

(عشق جو در منجنیق)

انبیاء خود،

چشم و گوش اند و تن اند

در نفسها شان،

رقیق و روشن اند

چشم و گوش انبیاء را،

ره زنید

در هوای کبریایی،

پر زنید

آن نفسهاشان ،

نفسهای شماست

حق" یحول بین مرد و قلبهاست"

هان :

"ولی حق "

نفسهای شماست

گر شناسی "نفس" را ،

" خود " کبریاست

آن "نفس"،

گر از تو گیرد، آن نگار

نی تن و نی عقل  و ،

نی قلبت شمار

آن" نفس"

از روز اول زنده است

لم یلد یولد، هم او

پاینده است

گر که خود را

آن" نفس" بینی به جد

لم یکن له" گو یی  و"

کفواً احد""

بی شریک و بی بدیل و

"دم " تویی

غیر "دم"  را وا بنه

"آدم"  تویی

آدمی عشق است،

یکدم ره بزن

یک سری بر کلبه آدم بزن

آدمی ، هان :

در عدن بنشسته است

آگه از خویش

در عدم بنشسته است

آگهی شو

تا ببینی آن عدم

چون عدم گردی

ببینی زیر و بم

زیر و بم" در آن "عدم""

عشق" آمده"

"عشق" بر خود

هیبت" آدم " زده

آدمی عشق است

اندر هست و نیست

عشق شو،  ای نازنین

گیری تو بیست

بیست گیری

کاتب حق میشوی

بر همه انوار

ملحق می شوی

جلوه های ملک

نور اند ،جان من

جملگی خود جلوه اند،

جانان من

جلوه ها کی اصل باشند

ای رفیق

اصل خواهی

"عشق جو در منجنیق"

منجنیق عشق

"حا میم" است و بس

آخرین تکوین

"یا سین" است و بس

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

30/11/89