( رهبر معظم و روشنا ) خلوتی باخلوتش کردم , رخم مجنون نمود رخ چو مجنون گشت , هر لیلی وشی مفتون نمود

( رهبر معظم و روشنا )

خلوتی باخلوتش کردم , رخم مجنون نمود

رخ چو مجنون گشت , هر لیلی وشی مفتون  نمود

 

***

قطره ای،

زان چشمش افتاد و

دلم،

 پر خون نمود

خون دل خوردم بسی

هوش از سرم،

 بیرون نمود

خلوتی باخلوتش کردم

رخم،

 مجنون نمود

رخ چو مجنون گشت

هر لیلی وشی

 مفتون  نمود

عاشقی  بودم

 چو فرهاد و

دلم شیرین صفت

بیستون کندم بسی

تا خاک من

 شیرین نمود

چونکه ،

شیرین گشتم و

دل بود، 

کوه بی  "ستون"

من بکاویدم به دل

آن کوه ،

 فرهادم نمود

در دلم نجوا شنیدم

دل مرا شد

 کوه طور

موسی  آن طور گشتم

طور

طوبایم نمود

یک نفس

 طوبا  شدم من

طور در خود

 طور  شد

شرحه ای

 در سینه دیدم

عشق ،

  فرمانم  نمود

لوح فرمانش گرفتم

جانب هامون شدم

بر همه فر عونیان

آن لوح، 

فرمانم نمود

عشق بودم ،

واژه گشتم

موسی ام آگاه شد

عشق،

 موسا شد،

 قلم  شد

آن  قلم ،

ماری نمود

چون قلم نیلی شد و

آن لوح ، 

 نیلی از قلم

نیل

 زان خشکیده شد

وان لوح ، 

توراتم نمود

بر قلم افتاده عشق

ای عاشقان ،

مجنون شوید

لیلی ،

 اندر کلبه دل

نام  خود ،

 مجنون نمود

چون،  

دل و دلبر یکی شد

بانگ آگاهی زدند

عشق ،

 " اقراء بسم رب"

انجیل و

 قرآنم نمود

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

 

 

http://s3.picofile.com/file/7960526876/313_44.jpg

http://s4.picofile.com/file/7960779779/313_044.jpg

http://s5.picofile.com/file/8123795542/313_0044.jpg

http://s5.picofile.com/file/8142739684/313_00044.jpg

http://s5.picofile.com/file/8145726534/505468rroshanaa.jpg

 

 

(رهبری معظم و روشنا ) یادمان هست که گر خاطرمان تنها شد بجز از جام شراب تو دوایی نکنیم

(رهبری معظم و روشنا )

یادمان هست که گر خاطرمان تنها شد

بجز از جام شراب تو دوایی نکنیم

(یا(طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم))

***

چو نکه  تنها شده ایم

قصد خطایی نکنیم

گر به خود در شکنیم

هیچ صدایی نکنیم

کنج خلو تگه دل رفته

پناهی گیریم

باده نوشیم دمی ،

هیچ ریایی نکنیم

چونکه مست از می دل گشته و

هوشیار شدیم

گوش وچشمی به دو صد

شاه و خدایی نکنیم

عشق نوشیم ز عشق و

غم دنیا نخوریم

بجز از مهر و وفا

هیچ  جفایی نکنیم

به همه عا لم و آدم

خبر از عشق دهیم

یار دانست ، که ما

هیچ گناهی نکنیم

یادمان هست که گر

خاطرمان تنها شد

بجز از جام شراب تو

دوایی نکنیم

(یا(طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم))

ما که پروانه صفت

شاهد شمع تو شدیم

گر بسو زد پر ما

هیچ هواری نکنیم

همچو بلبل

ز گل روی تومستانه شدیم

گر زکوی تو رویم

نغمه سرایی نکنیم

شب ما روز شد و

شمع تو خاموش نشد

ما ز کویت نرویم

عمر تباهی نکنیم

ما ز شمع وگل روی تو

مسیحانه شدیم

گر که حکم تو صلیب ا ست

ابائی نکنیم


***

ناصر طاهری بشرویه....روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

http://s3.picofile.com/file/7976544622/313_55.jpg

http://s5.picofile.com/file/8111544942/313_055.jpg

http://s5.picofile.com/file/8143660568/313_0055.jpg

http://s5.picofile.com/file/8145726534/505468rroshanaa.jpg

 

 

( رهبر معظم و روشنا ) به عشق پیداست جانها و نهان ها به عشق زیباست انواع جهان ها

( رهبر معظم و روشنا )

به عشق پیداست جانها و نهان ها

به عشق زیباست انواع جهان ها

 

***

دلم دریا و موج و ،

آب و تاب است*

ز ابر دل

مرا جام شراب است*

هر آن دل

موج بر دریا نشیند

شراب عشق

نگزیند سراب است*

هر آن دل

اوج در صحرا گزیند*

سماع عشق

نشنیند برآب است*

خراباتی , "دل" اش

غوغا ی عشق است*

سماواتی "سر"اش

سودای  عشق است*

زمین و آسمان ,

پیدا و پنهان*

همه کون و مکان,

بودای عشق است*

به عشق،موجی ست ،

آرام است و شیدا*.

زعشق اوجی ست،

فرجام اش سویدا*

ز عشق, مجنون به کوه و

دشت و صحرا*

ز عشق, لیلی

شراب آرزوها*

به عشق,

باران و باد وسرد و گرما*

به عشق,

خورشید و ماه و نور ، پیدا*

به عشق،

دریا پر از،

ماهی ، صدف ها*

به عشق,

صحرا پر از،

سبزی ، علف ها*

به عشق, پیداست

جانها و نهان ها*

به عشق,  زیباست

انواع جهان ها*

خراباتی شدم,

  از عشق مست ام*

سماواتی شدم ,

من عشق هستم*

من آن "خاک" ام,

"بهار"ام، "نی پرست "ام *"

من آن "آب" ام,

"شراب "ام، "می بدست "ام *

من آن" هوی" ام , "دم" ام

با بال و دستم *

من آن "نور" ام,

"سر" ام، فرزانه هستم *

منم،

بازیگر هر دو جهان ام*

سرم  آگاهی و

تن، بی مکان ام

من آن "حور" ام که,

پاییز و بهارم*

من آن "نور" ام،

که" لیل" ام ، النهارم*

"پیام " ام،

واژه و معنا، منم من*

"کلام" ام،

شاهدو گویا , منم من*

***

 

ناصر طاهری بشرویه...روشنا*

پیامبر عشق و آگاهی*

14/9/91

http://s1.picofile.com/file/8101899600/313_100.jpg

search rroshanaa on google.com

http://s5.picofile.com/file/8122806826/313_0100.jpg

http://s5.picofile.com/file/8142177392/313_00100.jpg

http://s5.picofile.com/file/8145726534/505468rroshanaa.jpg

 

 

 

( رهبر معظم و روشنا ) آدمی ، هان : در عدن بنشسته است آگه از خود در عدم بنشسته است

( رهبر معظم و روشنا )

آدمی ، هان : در عدن بنشسته است

آگه از خود در عدم بنشسته است

***

انبیاء خود،

چشم و گوش اند و تن اند

در نفسها شان،

رقیق و روشن اند

چشم و گوش انبیاء را،

ره زنید

در هوای کبریایی،

پر زنید

آن نفسهاشان ،

نفسهای شماست

حق" یحول بین مرد و قلبهاست"

هان :

"ولی حق "

نفسهای شماست

گر شناسی "نفس" را ،

" خود " کبریاست

آن "نفس"،

گر از تو گیرد، آن نگار

نی تن و نی عقل  و ،

نی قلبت شمار

آن" نفس"

از روز اول زنده است

لم یلد یولد، هم او

پاینده است

گر که خود را

آن" نفس" بینی به جد

لم یکن له" گو یی  و"

کفواً احد""

بی شریک و بی بدیل و

"دم " تویی

غیر "دم"  را وا بنه

"آدم"  تویی

آدمی عشق است،

یکدم ره بزن

یک سری بر کلبه آدم بزن

آدمی ، هان :

در عدن بنشسته است

آگه از خود

در عدم بنشسته است

آگهی شو

تا ببینی آن عدم

چون عدم گشتی

تو بینی زیر و بم

زیر و بم" در آن "عدم""

عشق" آمده"

"عشق" بر خود

هیبت" آدم " زده

آدمی عشق است

اندر هست و نیست

عشق شو،  ای نازنین

گیری تو بیست

بیست گیری

کاتب حق میشوی

بر همه انوار

ملحق می شوی

جلوه های ملک

نور اند ،جان من

جملگی خود جلوه اند،

جانان من

جلوه ها کی اصل باشند

ای رفیق

اصل خواهی

"عشق جو در منجنیق"

منجنیق عشق

"حا میم" است و بس

آخرین تکوین

"یا سین" است و بس

 

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

30/11/89

http://s4.picofile.com/file/7987132254/313_71.jpg

http://s5.picofile.com/file/8127687918/313_071.jpg

http://s5.picofile.com/file/8143991668/313_0071.jpg

http://s5.picofile.com/file/8145726534/505468rroshanaa.jpg

 

 

(رهبر معظم و روشنا) عقل تا عاشق نشد ، قدسی نشد عشق تا آگه نشد ، عیسی نشد

 

 

(رهبر معظم و روشنا)

عقل تا عاشق نشد ، قدسی نشد

عشق تا آگه نشد ، عیسی نشد

***

ای بشر، امروز نوبت با شماست

سوی خود آیید، آن خود عین ماست

ما به جان هر کدامان از شما

جان خود بخشیده ایم ، خود آشناست

کی تو را من ترک کردم ، ای بشر

روز و شب هی میروی در کوی شر

یکزمان لات و منات وآن دگر

گشته بودی دایما ، چون گاو و خر

گاو و خر، کی لات و هم عزا گرفت

گاو و خر را کرده ای از خود شگفت

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

یکزمان موسا بیامد ، طور شد

جان ما در خود بدید ، او نور شد

نور خود ، بر قلب موسا تافتیم

بر دلش ، لوحی ز خود انداختیم

لوح موسا لوح ما بود ، ای پسر

سوی آن موسا نرو ، در خود نگر

لوح موسی،  لوح جان آدمی ست

قلب خود راچاره کن، لوح دیدنی ست

دیدن آن لوح ، چشم سر نخواست

"مو سی" ات در طور کن لوحت بپاست

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

یکزمان عیسی به مریم بکر شد

عشق در وی آمد ، او را ذکر شد

عشق،  مریم را ز خود آگاه کرد

عشق بر عقلت زد ، او را پاک کرد

جبرییل عقل ، شد روح الامین

همنفس با عشق ، شد عیسای دین

عیسی مریم ، ز عشق آید پدید

فاعل آگاه جوید ، نی مزید

فا عل آگاه ، عشق کامل است

او کجا در بند ملک و منزل است

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

عقل تا عاشق نشد ، قدسی نشد

عشق تا آگه نشد ، عیسی نشد

عشق،  آگاهی به جان انداخته

عقلها بین،  نزد او سر باخته

عقل گر یکدم ، شناسد خویش را

سر نبازد ، پاک سازد خویش را

عقل قدسی  برتو ، روح پاک شد

هم جوار عشق ، بر افلاک شد

هان، فلک را خود ملک دان ای رفیق

گشته ای در دام اهریمن  غریق

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

گر زدام جن و اهریمن رهی

عقل تو،  بر عشق گردد منتهی

عقل،  چون بیکار ننشیند به بر

عشق در دل بیند او،   گوید خبر

کی خبر دانی ز کوی عشق چیست

خود ندانی صاحب آن عشق کیست

آن خبر را ، خود محمد بر تو داد

لوح موسا ، ذکر عیسا،  این مداد

عشق را ما با قلم آمیختیم

پیش  چشم کوته تو  ریختیم

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

"اقراء بسم ربک"  آمد خبر

"بسم رحمان و رحیم " شد مستمر

صاحب آن کوی و کویش عشق دان

دم به دم قلبت ز عشق گیرد روان

گر تو خواهی خود، روی در کوی او

عقل را در عشق شو،  گردی تو او

عقل را در عشق، خود کی شسته ای

آن زمان کز غم،   دل خود  رفته ای

کی توانی، غم زدل  جارو کنی

عشق جویی دل به غم وارو کنی

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

دل چو از غم وا رهد، گیرد صفت

آن  صفت را ، عقل گیرد معرفت

عشق را در قلب،  نوری ساختیم

لوح عشقی بر دلت پرداختیم

سوی" لوح عشق خود"  گیر ای پسر

هی نکن در کوی غم دائم سفر

موسی و عیسی و احمد را بنه

هی نکن خود را تو بر ایشان کنه

"ای بشر، امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"

جنگ هفتاد و دو ملت چاره کن

دلق عیسا و محمد پاره کن

او تو را از بت پرستی منع کرد

کی تو را بر خود پرستی جمع کرد

هان،  "خود" آنها،  "خود" ملکی نبود

جملگی ، "خود"های ما  را می نمود

هر کدام از انبیا خود مثل ما

سوی مثل خود مرو،   خود را بیا

ما تو را از خود منور داشتیم

یادگاری ما ز خود بگذاشتیم

"ای بشر امروز نوبت با شماست"

"سوی خود آیید، آن خود عین ماست"

 

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

rroshanaa2.persianblog.ir

search rroshanaa in google

http://s3.picofile.com/file/7557861826/analhagh.jpg

http://s4.picofile.com/file/7981186555/313_60.jpg

http://s5.picofile.com/file/8116390150/313_060.jpg

http://s5.picofile.com/file/8141102550/313_0060.jpg

http://s5.picofile.com/file/8145726534/505468rroshanaa.jpg