ای عاشقان , ای عاشقان , فصل می و میخانه شد 313-52

 

(ای عاشقان شادی کنید)


***

ای عاشقان،

ای عاشقان

فصل مـی و

میـخانه شد

ای عارفان،

ای عارفان

این خانقه،

بتخانه شد

خورشید رویش

بردمید

عقل از سرم،

پروانه شد

چشمش

به چشم من جهید

قلب و دلم،

مستانه شد

ای عاقلان،

ای عاقلان

علم با عمل ،

بیگانه شد

ای زاهدان،

ای زاهدان

زهد و ریا،

از خانه شد

آتشکده روشن کنید

دیر مغان،

ویرانه شد

آتش به جان و

تن زنید

پیر مغان،

در خانه شد

شیرین عذارم

سر رسید

آن آشنا،

بیگانه شد

مهر از افق،

سر بر کشید

ویرانه ها،

سامانه شد

آن دانه ها

بر ریشه شد

این میوه ها،

بر شانه شد

در آسمان،

مهرش دمید

فرش زمین ،

جانانه شد

ای بلبلان ،

مستی کنید

گل بوته ها،

گلخانه شد

پروانه ها،

بازی کنید

شمع رخش ،

پروانه شد

ای باده ها ،

ای جامها

میخانه ها،

پر شانه شد

مطرب بزن،

ساز و نوا

کاین مه لقا،

فرزانه شد

ای عاشقان ،

شادی کنید

مهر و وفا،

پیمانه شد

پیمانه ها،

برسر کشید

ساقی،  

مه جانانه شد

***

ناصر طاهری بشرویه..روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

 

http://s3.picofile.com/file/7971356555/313_52.jpg

 


آن الف با بای خود همخواب شد 313-51

آن الف با بای خود

همخواب شد

***

ناصر طاهری بشرویه ... روشنا 313-51 

ما نبودیم

سایه ما نور شد

نور گشتیم

جلوه ما حور شد
حال ما پر نور بود

پر شور شد

نفخه ای شد شور ما

در صور شد
نفخه آن صور ، شد در نای ما

ما الف گشتیم

او شد بای ما
آن الف با بای خود ، همخواب شد

ابر آگاهی ، از آن پر آب شد
بو سه بر معشوق ، چون زد نای ما

نای ما زان بوسه ها ، شد های ما
نفخه اش از نای بگذشت

هوی شد

هوی او ، در قلب ما رهپوی شد
هوی او شد ، موسی درگاه ما

عشق او شد ، عیسی آگاه ما
شرحه شرحه گشت ابر جان ما

قطره های عشق شد باران ما
آسمانها و زمین ، پر آب شد

جمله پهنای جهان،  سیلاب شد
جمله آگاهی ما ، در آب شد

جهل بر ما،  آتشی بی تاب شد
آب زان آتش ، چو دور از خویش شد

خاک گردیده

دلش پر ریش شد
ریشه ها مان ، سوی آبی میدوند

تا که آبی در کشند

آگه شوند
آب ساقی مدام جان ما

عشق و آگاهی و

هم ایمان ما
لوح آن عشقست و

آگاهیست آب

جلوه نور است و

پیداییست آب
جمله پیداها ، در او پیدا شده

جمله زشتی ها ، از او زیبا شده
جهل و تاریکی تو از خود دور دار

قلب و جانت تشنه آن نور دار
گر تو خواهی

ساقی جانت شود

زنده دارد

نور و ایمانت شود
خاک تو ، آن نان عیسایی شود

آب تو ، جام مسیحایی شود
نفس تو پاک است

عیسی خود تویی

قلب تو نور است

موسی خود تویی
بر الفبای وجودت کن نظر

اقراء باسم ربک داری بسر

ناصر طاهری بشرویه ... روشنا 313-51 

ناصر طاهری بشرویه---روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

 

Search  rroshanaa in google

rroshanaa2.persianblog.ir

nasertaheriboshrouyeh.persianblog.ir

http://s2.picofile.com/file/7969055371/313_51.jpg

http://s2.picofile.com/file/7969056769/313_051.jpg

 


گر تو عاشق گشتهای دانی تو او 313-50

آگه از این من شوی,

باقی شوی

این "من سوم" ، من پیدایی   است

عشق و آگاهی و حق پیمایی است

***

در بقای حال من،

جان است و تن

جان و تن

آرد بسی اطوار من

آن "من اول"،

غرایز پرور است

در پی

شیرینی خشک و تر است

چون غرایز گشنه شد،

ننگ آورد

بهر سیری،

دم به دم ، جنگ آورد

چون تو  ارضایش کنی،

شادی کند

با  همه  نامردمان

بازی  کند

آنکه با تو زنده گردد

این "من" است

خواب و خوراکش،

بقای این تن است

آن بقای تن

سرای  جاری است

عاقبت

جایش فنای باقی است

چون " من اول"، از این وادی جهید

دم به دم جاری شد و

" تن ها  " تنید

خورد و خوراکش

" تن اغیار"  بود

عاقبت" تن" را ،به آن اغیار سود

این "من اول"

ز " تن ها"   زنده بود

"تن" به " تن ها "  داده

اینسان  مرده بود

هان پسر

بینی که این من

" تن "   خورد

هر که در" این من" بماند

سر خورد

هر که سیری را

در" این من"پرورد

چون گرسنه ماند،

او را  " تن "  خورد

هان

" من دوم"

چو در" من" بر دمید

ذهن و عقلت گشته

بر بامت پرید

آن" من اول" ،

"من دون و دنی" ست

وین" من دوم" ،

"من ما و منی "ست

این" من دوم

"نگه بر خویش کرد

خوب و بدها را بدید،

دل ریش کرد

اسب روحت را  ،

چو زین کرد و نشست

بام عالم را پرید  و ،

جمله گشت

"باید و ناید"،

در این" من" چون   رسید

در روان ات ،

خلق و خوی" من"،  دمید

این من صد خلق و خو،

شیطان ماست

وارث ترس و گنه ،

انسان ماست

هان ، "من سیم "،

فرامن گشته است

پادشاه" من"  ،

در این "تن"  ،

گشته است

هم صفایت می دهد    ،

هم نور و سو

گر تو عاشق گشته ای  ،

دانی تو او

آن" من اول" ،

"من جسم و تن"  است

وان" من دوم"  ،

به "عقلت"  گلشن است

این "من سیم " ،

که عشق است  و دل  است

همدم روح است و دم را،

محمل است

این "من سوم "،

من پیدایی   است

عشق و آگاهی و

حق پیمایی است

هر منی دیگر که

خصم من شود

نزد این من

بی سر و بی تن شود

یک دم ار

با این" من ات "،خلوت کنی

کی توانی!

دم به دم "خر""من"کنی

آگه از این" من" شوی،

باقی شوی

عقل و تن شویی

تو آگاهی شوی

آب آگاهی  خوری ،

" قو""قو"  کنی

طائر قلب ات شوی

" هو"" هو" کنی

***

ناصر طاهری بشرویه....روشنا

سروش عشق و آگاهی

rroshanaa@gmail.com

search rroshanaa on google.com

http://s1.picofile.com/file/7968052040/313_50.jpg

http://s1.picofile.com/file/7968052682/313_050.jpg

http://s5.picofile.com/file/8122952368/313_0050.jpg

 

***

ناصر طاهری بشرویه....روشنا

سروش عشق و آگاهی

rroshanaa@gmail.com

search rroshanaa on google.com

http://s1.picofile.com/file/7968052040/313_50.jpg

http://s1.picofile.com/file/7968052682/313_050.jpg

 


چه خوش قلبم ربودی تو 313-49

( چه خوش قلبم ر بودی تو)

***

چه خوش طرحی ،

چه خوش رنگی

همه ماهی تو،

هفت رنگی

بنازم،

 کوه و دریا را

بنازم،

دشت و صحرا را

چه خوش

 قلبم ربودی تو

چه خوش

 مهری سرودی تو

بنازم

 آن جفایت را

هم این

مهر و وفایت را

چه خوش،

 غم بر دلم کردی

تو هم شعری،

 هم آهنگی

بنازم،

 قهر و نازت را

بنازم،

 غمزه هایت را

جه خوش،

صورتگری کردی

چه خوش،

 مه پیکری کردی

بنازم،

 خط و خالت را

بنازم،

 شور و حالت را

چه خوش چشمی

چه خوش ابرو

چه خوش صورت

چه خوش گیسو

بنازم،

چشم زیبا را

بنازم،

 قد رعنا را

چه خوش،

 بر دل نشستی تو

چه خوش،

 قلبم گسستی تو

بنازم،

 آن نگاهت را

بنازم بوسه هایت را

چه خوش یکرنگ و

بی رنگی

چه خوش همراه و

بی جنگی

بنازم

آن صفا یت را

شمیم روح و جانت را

 

***

ناصر طاهری بشرویه...روشنا

پیامبر عشق و آگاهی

rroshanaa@gmail.com

 

search rroshanaa on google.com

 

http://s3.picofile.com/file/7967035913/313_49.jpg

 

 


گز زاهدان لعنم کنند هر گز نیندیشم ، بیا 313-48

 

من دل ز لا وا داده ام

دل را به الا داده ام

***

 

 

من دل ز لا وا داده ام

دل را به الا داده ام

***

 

در بازکن،

ای ساقیا

ای ساقی جانم

 بیا

 دل در برم

 پنهان شده

آگه ز میهمان ام

 بیا

من خواب و

بیدارم، بیا

مدهوش و

هوشیارم، بیا

عشقم  بده،

شورم بده

ای جان جانانم

 بیا

من عشق

می بویم بیا

من شور

می جویم بیا

یوسف در این

کویم بیا

فرهاد این

کوهم بیا

من عاشق

روی تو ام

بی دین و

بی کیش ام

 بیا

من دل ز  لا

 وا داده ام

 دل را به الا

 داده ام

 من کوس رسوایی زنم

رسوا تر از بیش ام

بیا

گر زاهدان

لعنم کنند

هر گز

نیندیشم بیا

گر عاقلان

تیغم زنند

از عاقلان

بیش ام

بیا

گر عارفان

نیشم زنند

با عارفان

خویشم بیا

گر جنگ فقر و

اغنیاست

نی شاه و

درویش ام بیا

من کافر و

مومن نیم

من خویش

بی خویش ام بیا

بر منبر و

بر گنبدان

در عشق اندیشم

بیا

در مسجد و

در خانقاه

من سجده در خویشم

بیا

من قبله ام

میخانه است

هی باده

می نوشم بیا

من بی قبا و

جامه ام

من زهد

نفرو شم بیا

من شاهد و

فرزانه ام

پر نو ر و خاموشم

بیا

من روشنای عالمم

در عشق

می جوشم بیا

 

***

ناصر طاهری بشرویه... روشنا

Search  rroshanaa  on google.com

rroshanaa@gmail.com

 

http://s3.picofile.com/file/7965776234/313_48.jpg